توي دهبالا رسم بود كه گوشت را اول دودي و بعد پخش ميكردند. روي موتورش خورجين بسته بود و بسته گوشتها را همانجا جا داده بود و ميبرد براي اهالي. خبر برگشتنم به قم را همينطوري بين مردم پخش كرد.
اين شد كه آخر شب، چندتا پيرزن و دختر جوان و چندتا مرد آمدند ناخانه. بعد بيبيبركت و پسرش آمدند و بعد زنهاي مسجد آمدند كه همراهشان عمهنساء هم بود. حاجي و اسماعيل هم بودند. كيكاووس و پسرهايش و عيالش هم آمدند. 3تا پسر دبيرستاني كه تازگيها معلم بچههاي دهپايين شده بودند هم آمدند. ناخانه پرشد. مردم همينطوري ميآمدند و من تعجب كرده بودم. مردمي كه يكماه زندگي معمولي با آنها داشتم و اصلا معلوم نبود كه وابسته شدهاند، با نان و تخممرغ و عسل و حتي ميوه آمده بودند بدرقه. بعضيها هم آخرين سؤالهايشان را ميپرسيدند. توي همين شلوغيها، آقامراد و زن و دخترهايش آمدند. مراد مو كوتاه كرده و كلاه ميرزايي گذاشته بود. با عيالش آمده بود كه همه ببينند صلح كرده. مراد، چقدر با لباس، رشيد و مردانه شده بود. براي همين وقتي گفت ياالله، همه حتي كيكاووس نيمهجُنبي خوردند و جواب يااللهاش را دادند.
بزرگترها، آمده بودند كه قولِ دههمحرم را بگيرند. ميگفتند كه ما بعد از تو، هيچ روحاني ديگري را نميخواهيم براي اينجا. كيكاووس گفت: ريكهسيد، همينجا بيا ساكن بشو، خودم توي خوشنشين برايت كلبه تابستاني درست ميكنم. نخواستي، خودم خانه درست ميكنم برايت. آقاسيدضياء و خانواده را هم بياور! بيبيبركت گفت: سيديحيي، اين مردمان را رها ميكني بروي كجا؟ قم كه زياد هست مثل شماها، تو بمان براي ما. و بعد لبخندزنان نگاهي به پسرش كرد و گفت: تو هم ريكه خودماني، همينجا برايت عيال ميگيريم؛ اگر پسندت به ما بخورد. من تسبيح تربت دستم بود و اين حرفها را استغفار ميكردم كه باورم نشود. من براي اين اهالي چكار كرده بودم، جز اينكه به اسماعيل زحمت حملونقل داده بودم، به عيال حاجي زحمت پختوپز، به عمهنساء زحمت رفت و روب، به مراد زحمت تحمل زخمپا و به سليم هم زحمت دوباره آشتيكردن با مراد.
سليم شب آخري نبود. براي اينكه حرفها را عوض كرده باشم، گفتم: اسماعيل، سليم كجاست؟ ازش خبري نيست؟ اسماعيل گفت: نه آقاسيد، همين الان ميروم دنبالش و فِرز زد بيرون. بعد رو كردم به اهالي و گفتم: تا دههمحرم خدا كريم است. اجازه تبليغ آمدن من دست آقا سيدضياء، پدرم است. اگر اجازه بدهند، خيلي هم دلم بخواهد كه دوباره بيايم دهبالا. شما همه نور چشم ماييد. گفتم: من فقط آمده بودم همين چندتا حكم را كه توي رسالهها نوشتهاند براي شما بخوانم. مردم كه آمده بودند، شبيه سيدضياء كه وقتي مهمان ميآمد خانهمان عمامه سر ميكرد، عمامه گذاشته بودم روي سرم. بعد عمامه را برداشتم و گفتم: من يكي مثل خودتان هستم. فقط خدا حق گذاشته بود گردنم كه بيايم و توي گرما و سرما با شما باشم و احكامش را به گوشتان برسانم. خود من كه حرمتي ندارم، از همه ميخواهم كه به حرمت جد ما كه پيغمبر(ص) است، حلالم كنيد. اين را كه گفتم بيبي بركت گريه كرد و گريهاش سرايت كرد توي زنها. مردها هم پچپچهها و تعارف كردند. توي همين حال، صداي اسماعيل آمد. در كه باز شد كريم و اسماعيل با چند صندوق ميوه وارد ناخانه شدند.
نظر شما